loading...
عشق
mojtaba بازدید : 0 جمعه 15 دی 1391 نظرات (0)

وقتي عشق با سر انگشتان جادويي خود جانمان را نوازش مي کندآشوبي در برکه راکد وجودمان مي افتد عشق شوري در نهاد ما مي نهد . عشق بصيرتي خداييست که به ما فرصت مي دهد تا با چشمان خداوندبه زندکي نگاه کنيم . عشق شرابيست که به جام جان مي ريزد و روح را با مستي و بي خودي آشنا مي سازد. نخستين انديشه خداوند فرشته بود و نخستين واژه خداوندانسان بودو نخستين آفريده ماندگارش عشق بود. عشق معبديست با شکوه در دل بي پيرانه وکودکانه عاشق که مادري مهربان در آن نيايش مي کند . عشق به زمان مي ماند،امروز را مي سازد فردا را ويران مي کند،به خدا مي ماند ويرانه را مي سازد،عشق از آه بنفشه خوشبو تر است ،مهيب تر از توفان
نوشته شده توسط مجتبي رحيمي

mojtaba بازدید : 0 جمعه 15 دی 1391 نظرات (0)

دلم مي خواد يه چيزي رو بدوني
ديگه نه عاشقي نه مهربوني
منم ديگه تصميمم رو گرفتم
اصلا نمي خوام كه پيشم بموني
ديشب كه داشتم فكرام و مي كردم
ديدم با تو تلف شده جووني
يه جا يه جمله ي قشنگي ديدم
عاشقو بايد از خودت بروني
چه شعرايي من واسه تو نوشتم
تو همه چيز بودي جز آسموني
يادت مياد منتم رو كشيدي ؟
تا كه فقط بهت بدم نشوني ؟
يادت مي اد روي درخت نوشتي
تا عمر داري براي من مي خوني ؟
يادت مياد حتي سلام من رو
گفتي به هيچ كس نمي رسوني
حالا بيار عكسامو تا تموم شه
اگر كه وقت داري اگه مي توني
نگو خجالت مي كشي مي دونم
تو خيلي وقته ديگه مال اوني
خوش باشي هر جا كه مي ري الهي
واست تلافي نكنه زموني
نوشته شده توسط:مجتبي رحيمي

mojtaba بازدید : 0 جمعه 15 دی 1391 نظرات (1)


زندگي سخت نيست ما سختش ميکنيم عشق قشنگ

 نيست ما قشنگش ميکنيم دل ما تنگ نيست ما تنگش

 ميکنيم دل هيچکس سنگ نيست   ما سنگش  ميکنيم

 


عــشـق يعـني يعـني تـــو تـو که سراسر شورعشقي
 

 

نـه مـي تـونم بگم بـرو

 

          نـه مــي تونم بـگم بمـون

 

         آخـه من اينجام رو زمين

 

          تــــو اوج اوج آسمـون

 

         بيشـتري از يه آرزو

 

          فراتر از يه خواستني

 

         عشـق تو، تو خون من

 

          يه عشـق ناگسست

نوشته شده توسط: مجتبي رحيمي

mojtaba بازدید : 0 جمعه 15 دی 1391 نظرات (0)

داستان فوق العاده در مورد عشق

 

زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره هاي زيبا جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر مي مانيم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »

آري… با عشق هر آنچه که مي خواهيد مي توانيد به دست آورديد

گردآوري: مجله آنلاين روزِ شادي
نوشته شده توسط:مجتبي رحيمي

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 6
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 4
  • بازدید کلی : 47